[اطلاعات شخصی افراد حذف شده است]
[شعر از جناب حبیبالله اوجی]
دلبر از من خاست اشک لعل گون گفتم بچشم
گفت خواهی مردمی را غرق خون گفتم بچشم
گفت از چشمان مستم فتنه میبارد مدام
بایدت آموخت رمز این فسون گفتم بچشم
گفت راز سینه عاشق نهان باید ز خلق
با چه سازی فاش اسرار درون گفتم بچشم
گفت گر ریزد به روی گونهات اینگونه اشک
راز دل از پرده میافتد برون گفتم بچشم
گفت سازی گاه رجعت با کدام آهنگساز
نغمهٴ انّا الیه راجعون گفتم بچشم
گفت گر دیدار جان خواهی ز شهر تن درآی
تا شود عشقت به آنجا رهنمون گفتم بچشم
گفت با عزمی بلند و نور ایمان بایدت
چرخ کجرفتار را سازی زبون گفتم بچشم
گفتمش بوسی بده گفتا اگر خواهی مرا
هرچه گفتم گوش کن بیچند و چون گفتم بچشم
گفت بگذر همچو نابت از سر جان و جهان
گفتمش کی بگذرم گفتا کنون گفتم بچشم
[متن بالا رونویسی از اصل سند است. اگر به نکتهای برخورد کردید که دقیق رونویسی نشده است لطفاً به نشانی ایمیل در صفحه تماس با ما بفرستید]